دختر بی حجاب در گلزار شهدا!
گذرش هر روز از طرف گلزار شهدا بود. این مسیری بود که برای رفتن به دانشگاه طی می کرد و باعث شده بود نگاهی خاصی به شهدا داشته باشه.علاقه ای که کم کم به اون افزوده میشد…
تو نگاه اول، هر کس مهسا و امثال او رو می دید، فکر می کرد با یه دختر بی نماز و بی دین و هرزه روبرو هست، در حالی که ظاهر مهسا درست چیزی بود که همراه با روحیه اش نبود…
اون روز مثل همیشه میان قهرمانانی که حالا زیر خاک آرمیده بودند، آهسته آهسته راه می رفت، براش نگاه کردن به عکس های شهدا جذابیت خاصی داشت. پسران و مردانی که بدجوری تو دل آدم راه پیدا می کردند…
خانمی چادری توجه اونو به خودش جلب کرد، چون وقت هم داشت فکر کرد بره و با این خانم که حتماً مادر شهیدی بود که کنار قبر شهیدش نشسته بود کمی صحبت کنه و از خاطرات پسرش بشنوه…
آخه مادرای شهید به غیر از خاطراتی که از پسرای دسته گلشون دارن، یه عواطف و احساسات ویژه ای رو هم برای آدم زنده می کنند.
سلام مادر….
زن در حالی که به طرف صدا بر می گشت: سلام دختــــ…….(و نگاهش رو برگردوند و به چشم های پسرش خیره شد، شاید به فکرش هم خطور نمی کرد، اون وقت صبح دختری با این تیپ و قیافه… و بی جهت سلام….) با زحمت دخترم رو گفت و به کارش ادامه داد…
مهسا روبروی زن، کنار قبر نشست و پرسید: پسرتونه؟
زن (هنوز خیره در چشم ها در قاب شیشه ای) : بله…. همه وجودمه… که زیر خاک رفته ….
شهید شده (مهسا خودش هم از سوالی که پرسیده بود حرصش گرفت، آخه فضای اونجا خیلی براش سنگین شده بود) ؟؟؟
آره…. اون زیر با لباسای خونی خوابیده… با پهلویی که از ترکش خمپاره شکافته و دستی که در بدن نداره….
چند ساله بود که شهید شد؟
۱۸ سال…
چقدر جوون… چطوری گذاشتین با اون سن کم بره جبهه؟
دیگه برای موندن خلق نشده بود… وقتی امام روح الله فرمان جهاد داد، فقط حرف رفتن رو می زد….
چه مدت جبهه بود؟ زود به زود بر می گشت؟
فقط ۳ ماه… آخه رفتنش برگشتی نداشت…. خداحافظی اولش، خداحافظی آخرش بود… چشمام به در موند، تا جنازشو آوردن…
خیلی دوستش داشتین…؟
(قطره های اشک که از صورت زن سرازیر بود، دیگه کم کم روی سنگ قبر می چکید و گودی کلمه “شلمچه” رو پر می کرد…)
بله….خیلی… اونم منو دوست می داشت… روزی که می رفت، دستمو بوسید و گرفت تو دستش، گفت: مامان حلالم کن… جهاد و نماز و همه اینها وقتی ارزش داره که تو ازم راضی باشی…. نکنه ته دلت ناراضی باشی؟ راضی باش تا خدا هم راضی باشه…برام دعا کن عاقبت به خیر بشم… و …. رفت… با پای خودش رفت، با اون چهره زیبا، وقتی برگشت روی دست مردم بود، و تنی پر از ترکش، و پهلویی شکافته …. دستی که دستم رو گرفته بود همراهش نبود، می خواستم به جبران دستی که ازم بوسیده بود، ببوسمش… اما…
مهسا هم اشک می ریخت…
دیگه نمی تونست سوالی بکنه… اما جون کند تا بتونه از اون سکوت اشکبار رها بشه…با بغض پرسید:
وصیتی هم داشت؟
آره… پیشونی بندشو یادگاری برام فرستاده بود و نوشته بود مادر مثل حضرت زینب(س) صبر کنید… حضرت زینب(س) هفتاد و دو تا از بهترین ها رو از دست داد و صبر کرد، شما هم صبر کنید….ما به خاطر وطن رفتیم، به خاطر اسلام رفتیم… اگر ما شهید نشیم، شما نمی تونید….
و سکوت…
شما نمی تونید چی؟
(زن کمی مکث کرد و …) شما نمی تونید چادرتون رو سرتون نگه دارید، ما باید بریم، ما وظیفمون رو انجام میدیم….
و زن نگاهش رو از چشمان پشت قاب شیشه ای گرفت، زل زد به چشمان مهسا، چشمان آرایش کرده ای که دیگه کاملاً از اشک خیس شده بود…
دخترم؟
بله مادر…
خواهش می کنم تنهام بذار…
آخه اومدم با پسرم درد دل کنم… شاید اون هم به خاطر اومدن شما و به هم زدن خلوتمون ناراحت باشه….
…
…
چند روز بعد…
یه خانم چادری سر قبر شهیدی نشسته بود…
اشک هایی که چکه چکه می چکید و کلمه “شلمچه” رو از اشک چشم پر می کرد…
اما این بار مادر شهید جایی نبود… و مهسا… چشم، در چشمهایی که پشت قاب شیشه ای از رضایتی عمیق می درخشیدند…