پدرجان، غلط کردم... ان شاالله چند دقیقه وقت بذارید، حتما متنو بخونید...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
… نمی دونم چرا تو فیلما و تو قصه ها و مخصوصا تو زندگی یه جورایی پدرا فراموش می شن… یه جورایی بهشون بی احترامی می
شه… یه جورایی دوست داشتن پدر کم رنگ شده…زنگ زدیم به پدر و گفتیم:
بابا اومدی خونه نون بخر… بابا اومدی خونه مایع ظرفشویی بخر… بابا شارژ تلفن یادت نره… بابا یه خودکار آبی با چند تا برگه آچار
بگیر… بابا فلان چیزو بخر…
وقتی با خستگی و با یه اعصاب خورد از دست یه نامرد که باهاش بحث کرده بود، رسید خونه… گفتیم:
پس کو فلان چیز که قرار بود بخری… مگه تماس نگرفتم… مگه تاکید نکردم…
و پدر با ناراحتی گفت یادم رفت… راست می گفت یادش رفته بود ولی ما خستگی و اعصابه خوردشو ندیدیم و درک نکردیم…
خیلی بد کردیم…
بابا کفشم کهنه شده… پول بده… بابا شلوارمو اونقدر پوشیدم که پوسیده… پول بده… بابا خجالت می کشم پیش دوستام با این لباسا برم..
بابا… بابا… بابا…
بابای فلانی برای بچه اش فلان چیزو خریده…
و بابا جیباش خالی بود… بابا مثل بدهکارا می گفت وقت بده فلان روز یه پولی جور کنم… و ما گفتیم: اوووووووووووووووه تا فلان روز
صبر کنم… و بابا شرمنده می شد… بابا نون حلال می آورد و ما ارزش نون حلال رو نمی دونستیم…
بابا هم دوست داشتن بهش بگیم دوست دارم… دوست داشت گاهی باهاش تماس بگیریم و بگیم حالتون خوبه… چیزی نمی خواید از خونه
براتون بیارم… دوست داشت وقتی زنگ خونه رو می زنه بریم استقبالش… دوست داشت یه آبی دستش بدیم… دوست داشت…
یه سوال تو ذهنمه!
چرا وقتی بابا می رسید در خونه زنگ می زد… مگه کلید نداشت؟
جوابش شاید این باشه که اون قدر ذهنش پُره و اونقدر خسته شده که حتی نمی تونه با کلید در خونه رو باز کنه…
جوابش شاید این باشه که می خواست صدای مارو زودتر بشنوه…
جوابش شاید این باشه که دوست داشت به استقبالش بریم…
ولی بالاخره خیلی چیزا تو دله باباها هست که ما نمی دونیم…
چه قدر تو خودشون می ریزن…
وقتی می دیدن بچه های فامیل فلان خرید و کردند، باباها هم دوست داشتن واسه ما سنگ تموم بذارن ولی پول کافی نداشتن و شاید خیلی
غُصّه خوردن… و البته شاید ما هم کلی غر زدیم…
بعدش فیلم پدرسالار درست کردن و چهره پدر ایرانی رو اونجوری نشون دادن…
از رنج و از خواسته ها و از مهربونی های پدر کدوم فیلمو ساختن؟ کدوم داستانو نوشتن؟ کدوم شعرو گفتن؟
بماند که برعکسش…
خلاصه که پدر کوهی بود از سختی های که کشیده بود ولی ما…
عید به عید پدر لباسای کهنه می پوشید و لباسای نو تنه ما می کرد…
پدر وقتی می دید لباسای نو می پوشیم خیلی ذوق می کرد…
آره پدر ذوق می کرد…
تصویر اون ذوق کردنا تو بایگانیه ذهنامون مونده یا نه…
پدر حتی یادش می رفت یه جفت جوراب واسه خودش بخره… همون پدری که وقتی عکسای جوونیه قبل از ازدواجش رو می دیم با فردی
روبرو می شدیم که کلی به خودش می رسید حالا دنباله زندگیه همسر و بچه هاش بود و انگار خودشو فراموش کرده بود و انگار بچه
هاش هم فراموشش کرده بودن…
پدر خسته بود… خیلی خسته بود و باز هم و باز هم حواسمون نبود که چه کسی کنارمونه و عطر نفسه چه نعمتی تو خونه ما جریان داره…
پدرمون رو با دیگر پدرا مقایسه هم می کردیم… وای وای وای…
و تو بسیاری از فیلمای ما هم(به صورت مستقیم و غیرمستقیم) همین تفکر زشت و کثیف جریان داشت که پدر خوب پدریه که پولدارتره…
ماشین آنچنانی داره… رییسه شرکته فلانه… کلا پول و پدر اشتباه گرفته شده بود…
دیگه چی بگم… پدرامون رو دریابیم… گاهی یه جمله ای به صورت کنایه نگیم که کلی از درون بشکنن… یا رفتاری نکنیم که…
سعی کنیم پدرامون رو ببینیم… هر چند خیلی سخته که بعد از این همه که از عمرمون گذشته خودمون رو اصلاح کنیم ولی باید اصلاح
بشیم و خیلی سریع هم اصلاح بشیم…
از همین لحظه…
پدرجان منو برای همه بدی ها و نفهمی هام ببخش… شما بهترین پدر دنیا هستی… دوست دارم… خیلی دوست دارم… خیلی خیلی دوست دارم…
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم: بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقت است، آنگاه نیکی به پدر و مادر ، آنگاه جنگ در راه خدا.
نهج الفصاحه ص167