*مهدی یار*

  • خانه 
  • تماس بامن 
  • ورود 

روستایی فقیر(آموزنده)

02 شهریور 1393 توسط *مهدی یار*

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
آخوند گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم

 1 نظر

نبودنت

28 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

 نظر دهید »

عکس/معتبرترین مدرک دانشگاهی جهان

27 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

«محمود معزپور» به تاریخ چهارشنبه، 13 شهریور 1347 شمسی (10 جمادی الثانی 1388 قمری) در تهران متولد شد. حضرت روح الله که پای بر باند فرودگاه «مهرآباد» گذاشت، او فقط ده سال داشت. اما آن قدر همت و غیرت از پدرش «حاج علی اصغر» به ارث برده بود که تا هفت سال بعد، خودش را به مقام «بسیجیِ خمینی» برساند و در بزرگ ترین شاه‌کارِ نظامی فرزندانِ «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه)» در شبه جزیره «فاو» حاضر شود. پنج عملیات دیگر لازم بود تا «محمود»، مدرک قبولی خود را از مولایش، «اباعبدالله الحسین(صلوات الله علیه)» دریافت کند و به تاریخ چهارشنبه، 19 فروردین 1366 شمسی (8 شعبان المعظم 1407 قمری) ، پای بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» بگذارد. گوارای وجوش باد
سنگِ مزار شهید «محمود معزپور» در بهشت زهرای تهران، به شکلی هنرمندانه و دلنشین، مراتب صعود او به «اعلی علیین» و دریافت مدرک قبولی اش را مجسم کرده است:

 نظر دهید »

روی کارت عروسی نوشت:« از پذیرش بانوان بدحجاب معذوریم»

27 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

مرتضی در ۱۴ آذر سال ۱۳۲۳ همزمان با عید سعید غدیرخم در خانواده ای متدین در شاهرود متولد شد. وی که از استعداد قابل توجهی برخوردار بود، تحصیلات خود را در دبیرستان البرز تهران به پایان رساند و جزء سه نفر برتر رشته پزشکی شد. مرتضی فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود را از دوران جوانی آغاز کرد، از جمله فعالیت های سیاسی او در دوران دانشجویی تأسیس انجمن اسلامی دانشکده پزشکی بود. وی در ۱۶ شهریور ۱۳۵۱ با پروین سلیحی ازدواج کرد که حاصل این وصلت پسری به نام یاسر بود.
مرتضی در سال ۱۳۵۰ با سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد و در تمام مدت عضویّت در سازمان بر اعتقادات مذهبی خود پایدار ماند و در برابر تغییرات ایدئولوژی سازمان قاطعانه مقاومت کرد و پس از اطلاع از ماهیّت و عملکرد مرکزیت سازمان، همکاری قبلی خود را راه خطا توصیف کرد و از آن ابراز پشیمانی نمود. لبّافی نژاد با اعترافات افراخته در ۱۱ مرداد ۱۳۵۴ در تبریز بازداشت و به تهران منتقل شد و همسرش نیز به جرم همکاری با سازمان بازداشت و در دادگاه نظامی به دو سال زندان محکوم گردید. مرتضی تحت شکنجه های طاقت فرسا قرار گرفت و در طول دوران زندان و بازجویی غالباً روزه دار بود. دکتر مرتضی لبافی نژاد سرانجام در چهارم بهمن ۱۳۵۴ اعدام گردید.
کسی باور نمی‌کرد که مرتضی با این تحصیلات در این حد متدین باشد

من واقعاً به تمام اخلاقیات و روحیات مرتضی غبطه می‌خوردم. انسانی بود که در تمام طول زندگی جز به رضای خدا و انجام تکلیفش فکر نمی‌کرد. ایشان در مراسم عروسی‌مان تعدادی چادر جلو در ورودی گذاشته بودند و به مادرشان تأکید کرده بودند که هر کس به قصد عروسی من می‌آید چادر سر کند تا هر گناهی هست به پای من نوشته نشود و روی کارت عروسی نوشت از ورود بانوان بدحجاب معذوریم. همین باعث شده بود عده‌ای هر وقت به منزل ما برای دیدن ایشان می‌آمدند با چادر و حجاب اسلامی می‌آمدند، در حالی که در مکان‌های دیگر اصلاً چادر به سر نمی‌کردند. حتی در صندوق عقب ماشین تعدادی چادر داشت که اگر زمانی از خانم‌های اقوام در خیابان سوار ماشین ایشان می‌شدند با چادر سوار شوند و همه دیگر با اخلاق دکتر آشنا بودند و حتی به ایشان عشق می‌ورزیدند.

دکتر بسیار انسان با ایمان و فوق‌العاده معتقد بود. هیچ کس باور نمی‌کرد که کسی با این همه تحصیلات در این حد متدین باش.
وقتی که دنیا را به دکتر دادند
در مدت زمانی که در کمیته بودم از میان تمام نگهبان‌ها، نگهبانی بود که احساس می‌کردم از بقیه سالم‌تر است و می‌توانم با او صحبت کنم و از شوهرم خبردار شوم؛ چرا که خیلی نگران شوهرم بودم. مدام از او سؤال می‌کردم که از دکتر خبر نداری؟ …
اوایل می‌ترسید حرفی بزند. فقط سکوت می‌کرد و وقتی التماس کردن‌ های مرا می‌دید، جواب می‌داد که حال شوهرت خوب است. او هم مدام سراغ تو را می‌گیرد و می‌پرسد: «خانم من حجابش را دارد؟ نکند از روی ترس یا اجبار حجابش را رعایت نکند؟» من هم به او جواب دادم که: «بله، خانمت حجابش را دارد.» نگهبان می‌گفت: «آن لحظه که این حرف را شنید انگار دنیا را به او دادند. چقدر خوشحال شده بود». نگهبان برایم تعریف کرد که دکتر تمام این شش ماه را روزه بوده است و مدام مشغول خواندن نماز یا دعا بود تا این که به شهادت رسید.

نکاتی از وصیت نامه شهید دکتر مرتضی لبافی نژاد
وصیت‌نامه غیر ارتشی مرتضی لبافی‌نژاد فرزند عباسعلی در سحرگاه مورخه ۴/ ۱۱/ ۱۳۵۴
بسم‌الله الرحمن الرحیم و به نستعین
سلام و درود گرم من به پدر و مادر عزیزم. پدر و مادر مهربانم. پدر و مادری که هیچ چیز را از من دریغ نکردند.
سلام من به پروین عزیزم. همسر مهربان و فداکارم. همسر متقی و پرهیزکارم.
سلام من بر یکایک فامیل عزیز و مهربانم که متاسفانه فرصت نام بردن یکایک آنها را ندارم.
برای من نگران نباشید که خداوند فرموده است “و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون".
مطالبی را مختصرا در زیر می‌نویسم و می‌خواهم دقیقاً این سفارشات اجرا گردد:

۱- مربی فرزندم فعلا و تا وقتی همسرم در زندان است پدر و مادرم خواهد بود و بعد خود همسرم. اگر زمانی همسر عزیزم خواست شوهری اختیار کند به نظر من بهتر است فرزندم را مجددا به پدر و مادرم بسپرد. به هر حال از مربی فرزندم هر که هست خواهان تربیت صحیح فرزندم می‌باشم. می‌خواهم او را نه تنها از نظر درسی بلکه از نظر مسائل مذهبی و اجتماعی نیز فردی آگاه و مطلع بار آورد. از نظر محبت نه کم و نه زیاد که هر دو زیان‌بخش است. در خانه‌ای که فرزندم رشد و تربیت می‌یابد تلویزیون و مجلات فاسد و هر گونه وسیله‌ای که موجبات فساد اخلاقش را ایجاد کند هرگز نباشد.
۲- سفارش به مادرم در مورد پروین عزیزم می‌کنم و می‌خواهم که همیشه و همواره نسبت به او محبت قبلی را حفظ کرده و به خصوص تا او در زندان است مکررا و مرتبا به دیدار او برود و از محبت به او فروگذار ننماید.
۶- به مادرم توصیه می‌کنم در نمازهایش دقت بیشتری کند و علی‌الخصوص در ضمن یکی دو سال آینده حتما به حج برود.
۷- به پدرم توصیه می‌کنم که او نیز در نمازهایش دقت بیشتری کند و حتما تلویزیون را بفروشد.
۸- در مراسمی که برای من بر پا می‌گردد اکیدا از شرکت زن‌های بی‌حجاب و یا حتی با چادر و یا روسری توری جلوگیری نمایید.
به همین جا مطالب فوق را ختم می‌کنم و بار دیگر سفارش می‌کنم مطالب فوق را دقیقاً اجرا نمایید.
قربان همگی فامیل عزیز
مرتضی لبافی‌نژاد
وصیت دیگری ندارم
منبع: جرعه نوش« کتاب خاطرات پروین سلیحی»

 نظر دهید »

پوستر/محرم ونامحرم

27 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

امیرالمومنین در بحارالانوار، جلد 74، ص 291 می فرمایند :اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دلها را منحرف می‌سازد.

 نظر دهید »

محبوب من

27 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

 1 نظر

تصمیم زیبا

21 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!

ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ”

ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ”

ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟

ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: “ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ”

ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ

 1 نظر

راز ماندن

21 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

كوه پرسيد ز رود، زير اين سقف كبود، راز ماندن در چيست؟؟!!!!

گفت : در رفتن من… كوه پرسيد : و من؟؟!!!!

گفت: در ماندن تو !!!!

بلبلي گفت: و من؟؟!!!!

خنده اي كرد و بگفت: در غزل خواني تو!!!!

آه از آن آبادي، ك در آن كوه روَد، رود مرداب شود و در آن

بلبل سر گشته سرش را به گريبان ببرد و نخواند ديگر،

من و تو: بلبل و كوه و روديم

راز ماندن جز در

خواندن من، ماندن تو، رفتن ياران سفر كرده يمان نيست، بدان !!!!!!

 2 نظر

حرفی با خدا

21 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم .چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم!همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود

“"همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود"”

پروردگارا

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

 2 نظر

عجب صبری خدا دارد

21 مرداد 1393 توسط *مهدی یار*

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از این مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهدنمایان
سبحه ی صد دانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی با همه صبر خدائی
تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او در جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این
مخلوق را دارد !
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
معینی کرمانشاهی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • خانه
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • حضرت زهرا(س)ازدیدگاه منابع اهل سنت
    • آموزه های عبادی حضرت زهراسلام الله علیها(نماز،تلاوت قرآن)
    • خانواده مطلوب ازدیدگاه حضرت زهرا(س)
  • حیا
  • بدون موضوع
  • شهدا
  • مناجات باخدا
  • سخنان بزرگان
  • خانه داری
  • رهبرم سید علی
  • ماه رمضان
  • شگفتی‌های آفرینش
  • ازدواج اسلامی
  • نیکان و بزرگان
  • موعظه
  • انقلاب در قاب خاطرات
  • نهج البلاغه
  • ايرانگردي،يزد
  • امام خوبان
  • آيات دلداري

آمارگیر وبلاگ

  • مهدی یار
  • تماس